مشت های بی جان دلتنگیهای زنانه ام را
به خیال سینه ی مردانه ات
که پناه پیکر روزهای تنهایی ام می شود می کوبم!
می بینی!
تنها خیال توست که پناهم می شود.
کجای رویای نداشته ام جا مانده ای
که تنها به خیالت چنگ می زنم؟!
93/3/27
باران
دلکم!
می دانم...
تنهایی
تو را به دیوار دلتنگی می فشارد
و قفسه ی سینه ی احساساتت را خُرد می کند!
.
می دانم
بی وفایی
چه ناجوانمردانه بغض را در گلویت فرو می دهد!
.
می دانم
نامهربانی ها
چه بی رحمانه به جان آسمان چشمانت افتاده اند
و باران بی کسی را
بر گونه ی چروکیده ی صبوریت جاری می کنند!
.
دلکم!
چه کنم که می بینم و حق دم زدن ندارم
محکومم به سکوتی ممتد!
تنها به سوگ غم ها و دلتنگی ها و خاموشیت
بی صدا ضجه می زنم!
باران
تمام تکه های قلب بی فروغم را
عشق تو مرمت کرده است.
می بینی!
تو که باشی...
قلب نیمه جان تنهایی ام
ضربان زندگی می گیرد.
93/3/21
باران
دلم گرفته است
از کوبیدن مشت مشت خاطرات بی تو بودن
بر سینه ی تنهایی ام.
دلم گرفته است
از مرور دوستت دارم هایت
و بی وفایی امروزت.
93/3/21
باران
خدایا...
اشک های یخ بسته
در گوشه ی چشمان صبوریم
دیگر تاب ماندن ندارند
امشب دلم چون کودکی تو را بهانه میکند!
دل نوشته ی باران
خدایــــــــــــــــــــــا
امشب به اندازه ی تمام شب های تنهاییم
بغض دلتنگی تو را دارم.
به اندازه ی تمام سکوتم حرفهای ناگفته دارم.
هنوز هم مهر سکوت بر لبانم زده ام
اما دیگر صبوری جام دلم لبریز شده است.
خموش هم که باشم
چشمان خسته ام فریاد می زنند.
چشمانم را هم که به خموشی محکوم کنم
دلم تو را فریاد می زند.
این چه دلتنگیست که به جان دلم افتاده
که امشب اینگونه مرا بی تاب تو کرده؟!
خدایا
امشب آغوشت را به من میدهی؟
دستت را بر موهایم می کشی و بگویی جان دلم چرا می لرزی من کنارت هستم؟
بغض گلویم را با روزنه ی امیدت بوسه زنی
و دستان خسته ام را در دست گیری و بفشاری
و آرامشت را در رگ های حراسانم تزریق کنی
و لالایی زیبایهایت را در گوشم زمزمه کنی
و لبخند اطمینان بخش را بر نگاه خسته ام بپراکنی؟
خدایا امشب مرا پناه میدهی؟!
دل نوشته ی باران
ای رویای شیرین شب های تنهایی ام
تو میان کدام خواب های آشفته ام گم شده ای
که بی تعبیر تکرار می شوی؟!
دل نوشته ی باران
میبینی...!
تمام شبانه هایم
با خیال حضور تو روز می شود
و خواب را از من می رباید!
دل نوشته ی باران