ترنم باران

بوی شعر... بوی نم خاک هوای تو... مستم کرده است. غزل های شعرم... تو را می سرایم... با ترنم بارانی تازه.

ترنم باران

بوی شعر... بوی نم خاک هوای تو... مستم کرده است. غزل های شعرم... تو را می سرایم... با ترنم بارانی تازه.

داستان: من تصویر دیگری از تو ام...


آقا اجازه مرا در کلاس تان راه می دهید؟!!!!


برداشت 1:خارجی،چشم انداز یک روستای سبز


بالای تپه که بایستی دشتی از شقایق روبرویت قد علم می کند و روستای کوچکی که سبزیش دلت را می برد و گره می زند به رودخانه ای که از کنار ده می گذرد.

بچه روستا هم که باشی دلت غنج می زند که بدوی و میان علفزار ها بازی کنی بی فکر درس و مشق ...

بی فکر فردا.

اینجا روستای من است و آمده ام بعد از سال ها کنار پنجره کوچک مدرسه ام بایستم و خاطرات کودکیم را به تصویر بکشم.

آمده ام بی آنکه کسی مرا بشناسد گوشه ای بنشینم و بیاد بیاورم روزی را که سجاد معلم مهربان مدرسه که سپاه دانش بود و آمده بود تا درس و مشق مان بیاموزد و روستا مدرسه نداشت و میز و نیمکت و تخته سیاه نداشت و من و 17 دختر و پسر روی زمین می نشستیم تا 32 حرف الفبا را مرور کنیم و چه قندی در دلمان آب می شد که یاد گرفته ایم کلمه ای را بنویسیم چند حرفی و جمله ای بسازیم چند کلمه ای ...

برداشت 2:خارجی،

ورودی مدرسه روستا از تخته و نیمکت و مدرسه خبری نبود اما سجاد مهربان تر از آن بود که اتاقش را در اختیار من و 17 دختر و پسر دیگر قرار ندهد.

بچه ها با چه عشقی روی موکت نیمدار طوسی رنگ می نشستند و با ولع به لغزش دستان سجاد بر تخته سیاه نگاه می کردند که صداها را می کشیدند. دخترها سعی در جلو زدن از پسرها داشتند و معمولا هم جلو می زدند و پسرها می خواستند با قلدری بگویند که ما شیریم و ...

برداشت 3: روز،خارجی،محوطه باز کنار مدرسه

پشت پنجره اتاق سجاد - اما - هر روز غوغایی از حجم حضور کسی بود که گنجشک ها میشناختند ش و منتظر صدای خوبش می ماندند.

احمد پسر مشهدی رجب از همان اول نابینا بدنیا آمده بود اما همه دوستش داشتند یادش بخیر ...

و بگذریم از اینکه مشهدی رجب به هر دری زده بود تا احمد را در مدارس عادی یا استثنایی ثبت نام کند و موفق نشده بود ...

احمد هر روز پشت پنجره اتاق سجاد که حالا دیگر اسمش شده بود کلاس می ایستاد و با اشتیاق و حسرت صدای بچه ها را می شنید. دلش می خواست او هم یاد می گرفت اما به خودش نهیب می زد که شرایط تو با بقیه فرق می کند ... نمی توانی ... و اشک از چشمان پر اشتیاق و خاموشش بر گونه های کوچک و سرخش می غلتید و این سوال لعنتی هزار بار در دلش مرور می شد که چرا نمی تواند با سواد شود و مثل بقیه بچه ها درس و مشق بیاموزد؟؟!!

برداشت 4: روز، خارجی؛ محوطه سبز و باز پشت مدرسه ...

سجاد وارد صحنه شو...

و سجاد به آرامی وارد می شود...

احمد طبیعی تر...

صدا...

رفت...

دوربین...

رفت...

تو... اینجا؟؟... آقا ... من ... نمی بینم ... می بینی ... با دلت ...

و احمد در آغوش سجاد آرام گریه می کند ....

گوشه ی سمت راست اتاق سجاد جایی به دور از دست و پا جای امنی برای احمد بود تا بنشیند و یاد بگیرد و از همه بچه ها موفق تر باشد ...

سجاد فرشته ای بود که در دنیای احمد وارد شده بود و او را به دنیای آدم های سالم وصل می کرد.

برداشت آخر: روز، داخلی؛ مطب پزشک ... آقای سجاد ...

درد در شقیقه هایش می پیچد . دستش را به میله صندلی فشار  می دهد و به زحمت می ایستد لرزش دستانش می ریزد به تن اش و می لرزاندش ...

سال هاست سجاد بیمار شده و کسی نمی تواند درمانش را تشخیص دهد و آخرین مکان مطب پزشکی است که از معجزه دستان بزرگش می گویند ...

منشی دوباره اسمش را بلندتر خواند: سجاد معصومی ...

با درد کنار پزشک می نشیند و از دردش می گوید ... دستان بزرگ پزشک روی دستانش می لغزد ... دستان سجاد می لرزد ... صدای احمد فضای کوچک اتاق معاینه را پر می کند ...

سلام آقا معلم مرا در کلاستان راه می دهید؟!...


باران


این داستان اولین تجربه داستان نویسیم بود البته به لطف مامان زهره عزیزم که زحمت کشیدن ویرایشش کردن و در مجله پیک توانا سال 91 چاپش کردنو منو با دنیای نوشتن آشنا کردن ممنونم مامان مهربونم.


دوستان خوبم تصمیم گرفتم علاوه بر دل نوشته هام داستان و مطالب دیگرم رو هم اینجا بنویسم امیدوارم با نظرات خوب و مهربونیتون همراهیم کنید و راهنماییم کنید خوشحال میشم




دل پاییزی...

مدتیست  دلم رنگ پاییز به خود گرفته است


و برگهای خزان زده ی غم را


بر زمین زندگی می ریزد،


چقدر راحت زیر پای رهگذران


خُرد شده ام.


دل نوشته ی باران

شرجی نگاهت...

از شرجی نگاه توست

که دلم گرم میشود

.

تمام نخل های عمرم

از نفس مهربانی تو

شیرین ترین خرمای عشق را ثمره می دهد.


باران

تو نیستی...


تو نیستی...

             و دوستت دارم هایم

                              در بغض خفه شده اند.


تو نیستی

           و تنها صدای غم انگیز بی تو بودن

                                              طنین انداز است.


دل نوشته ی باران

روز خبرنگار مبارک

 


آنگاه که واژ ه ها

بر صفحه سپید خالی میشوند


ذهن خالیم

در پی خبری تمام صفحات روزگار را می دود


ناگاه به صفحه احساس تو که می رسم


جای انگشتان مهربانی تو را لمس میکنم


و واژه های مهربانی و دوستیت

برای مدتها مهمانم می کنند.

.


تمام واژه های زندگی

در برابر قلم احساست

سر خم خواهند کرد،


و قدرت رسم تصویر روزگار را

با تمام خوبیها و بدیهایش

با شجاعت دل

و دستان سحر آمیز ت به رخ می کشند.


تو کدام جوهر گرانبهای روزگاری

که این چنین صفحه سپید زندگی را

با خط خوش احساست

خطاطی میکنی؟!


دل نوشته ی باران


تقدیم به مامان زهره عزیزم(خانم حاجیان خبرنگار حرفه ای و نویسنده ی توانای کشور) ، مسی نازنینم (خبرنگار مهربان و مترجم با استعدادمون)، مریم باقری عزیزم (خبرنگار خوب و همشهری مهربونم)، محمد حسین شریفی (داداش نویسنده و شاعر)،علی ساعدی(داداش کوشولوی خبرنگار)و علی صرافیان (خبرنگارخوبمون)و طاها هاشمی (داداش نویسنده و شاعر)


17 مرداد روز خبرنگار بر تمام خبرنگاران دلسوز و مهربان و زحمت کش ایران مبارک





قصه ی هزار و یک شبم...

قصه ی هزار و یک شبم را

از چشمان سکوت تو خواندم...


یک شب دوستی...

یک شب محبت

یک شب وفا

یک شب غزل عاشقانه هایمان

و نوشتن قصه ی عشق من و تو.


صیاد آهوی چشمانت می شوم

آنگاه که غزل عشق

پشت مژگان دوست داشتنت می تازد.


رخ ماه تابت

خیال شبم را

روشنایی بخشیده...


تو کدام ماه آسمان شب زندگی ام هستی

که این چنین دیوانه وار

شب های تاریک تنهاییم را

به امید آمدنت به انتظار می نشینم؟!


دل نوشته ی باران

ماه آسمان شبم


در آسمان خلوت شب

می جویم تو را...

خیره به ستارگان چشمک زن دور و نزدیک...

تو کدام ستاره ی نزدیک زندگی ام هستی

که این چنین شبهای سکوت را

به دل آسمان خیره می مانم؟!


اما نه!

تو زیباتر از ستارگانی...

باید تو را میان بی همتای زیبای دیگر بجویم!


از هیاهوی ستارگان که گذر می کنم

به ماه تابان زیبای دوست داشتن می رسم...


ماهی که مثال رخ تو را دارد

نشان عشق تابانت را!


مدتیست به دیوانه ی شب لقب گرفته ام

ندانستند که این رخ ماه گونه ی توست

که بر ماه شبهای خلوت و تنهایی ام سایه گسترده!


دل نوشته ی باران

مهمانی خدا

خداوندا

گویند ماه مهمانی ات رسیده است...

چشمانی بی رمق از انتظار

زبانی قاصر از خواستن

پاهای مردد از رفتن


در نیمه های شب سکوت و خلوت تو قدم می گذارم

و درب خانه ی تو را می کوبم

برای مهمانی مانده در راه جایی داری؟!


دل نوشته ی باران

سلام!

بی انتهاترین جاده ی دنیا

جاده معرفت است و کمتر کسی قادر به پیمودن آن است

آهای تو که آخر جاده ای

سلام!


این اس ام اس مسی مهربونمه و چقدر به دلم نشست بخصوص سلام آخرش چقدر انرژی بهم داد .

مرسی مسی همیشه مهربون و دوست داشتنی من

......................


سلام

ای گل جاده ی عشق

سلام

ای پرنده ی آسمان مهربانی

سلام

ای قاصدک خوشبختی

سلام

ای خورشید محبت

سلام

ای ماه زیبای دوست داشتن

سلام

ای شبنم احساس و لطافت

سلام

ای راهنمای جاده ی معرفت

سلام

ای دوست داشتنی ترین ترانه ی مهر و عشق و وفا.


تقدیم به مسی عزیزم

دل نوشته ی باران

نیمکت خاطره ی من و تو...

نیمکت خاطره های من و تو
درختان سبز روزهای بودنت
صدای آواز پرنده ی عشق...
یادگار روزهای عاشقیست
.
اما افسوس 
رفتنت
تمام فصلهای زندگیم را پاییز کرد
.
هر غروب
بر نیمکت یاد تو مینشینم
و تمام دلتنگی و دوست داشتنت را
بر تارهای ساز عشق فراموش شده می نوازم
.
همان ساز روز دلدادگیمان
یادت هست؟!
.
ای نوای عشق و زندگی
بیا و نت های زیبای عشق را برایم بنواز
.
بیا و پاییزم را بهاری کن.


دل نوشته ی باران