دلتنگیهای بی پناهم...
میان سنگینی بغض تنهایی ام،
خفه شده اند.
بی انصاف!
شانه هایت را کم دارم
می فهمی؟!
باران
دلم ویار تو را دارد،
اگر نیایی...
غم دوریت در دلم پیچ میخورد
و دلتنگیهایم را
در چشمان بی رمقِ انتظارم بالا می آورد!
باران
ثانیه های بی تو درد دارد.
هوای بی تو درد دارد.
لعنتی وجودت چه مخدریست
که تمامم بی تو درد شده است؟!
باران
دوست داشتن را...
به صُلابه ی هم آغوشی کشیده ای.
پرنده ی عشق را...
در قفس هوس زندانی کرده ای.
تو روح احساس را کشته ای!
قاتل تمامم تو بودی می فهمی؟!
باران