ترنم باران

بوی شعر... بوی نم خاک هوای تو... مستم کرده است. غزل های شعرم... تو را می سرایم... با ترنم بارانی تازه.

ترنم باران

بوی شعر... بوی نم خاک هوای تو... مستم کرده است. غزل های شعرم... تو را می سرایم... با ترنم بارانی تازه.

شب یلدا

 

 

 گویند شب یلدا بلندترین شب سال است

 اما ندانستند که برای من

 هر روز و هر شب بی تو

 طولانیترین است.


 دوری تو هر لحظه

 برابر با صدها شب یلداست.

 نه به شیرینی آن،

 دوری تلخ است

 اما شوق وصال شیرین.


 و به امید شب یلدایی که کنار هم

 انار دون شده ی عشق

 و هندوانه قاچ شده ی خوشبختی را

 به عشق با هم بودن میل کنیم.


 دل نوشته ی باران

پاهای تاول زده...

 

 

 این روزها هوای دلم مه آلود است

 و شبهایم ابری بی هیچ ستاره ای...


 تنها در میان هیاهوی بی رحمی روز

 و غربت سکوت شب گم شده ام.


 با پاهای تاول زده از غصه

 راه جاده ی بی انتها را در پیش می گیرم...


 بالهای امیدم شکسته،

 پاهای جسارت و تلاشم ایستاده،

 دستان دلم می لرزد،

 چشمان تنهایی ام می ترسد...


 اما همچنان جاده را می پیمایم

 و خارهای نامهربانی به پایم فرو می رود،

 سنگریزه های بی وفایی زخمیم می کند.


 به ناگه چشم می گشایم

 و نور کوچکی از انتهای جاده ی روزگار می بینم

 نزدیکتر می شوم

 آری تو هستی

 طبیب دردهایم

 مرهم تنهایی و زخم اشکهایم

 چشمانم با لمس حضور تو پر فروغ می شوند

 دستان دلم محکم میشود

 در برابر پس لرزه های سختی،

 پاهای تاول زده ام امید رفتن میگیرد...


 خدایا...

 تو طبیب چه دردی هستی

 که این چنین تسکین بخشی؟!...


 دل نوشته ی باران

پرنده ی زخمی

 

 پرنده ی مهر را

 سنگ نامهربانی میزنند،

 و پرنده ی صداقت را بال می شکنند...


 در کدام آسمان پرواز کنم

 که این همه سنگ ریزه های نامهربانی

 زخمیم نکنند؟!


 دل نوشته ی باران

مشاعره: آسمان شهر ابریست



  امروز که آسمان شهرمان ابری است
 
کاش یادمان نرود
 
خانه هایی را که سقفشان چکه می کند
 
لرزیدن تن کودکی را از سرما
 
و عرق شرم پدری را
 
از ناتوانی
 
خدایا بفرست آن عدالت نابت را تا بیشتر از پیش باورت کنیم
 
خدایا...


 مهدی معمار نژاد

................................


  امروز آسمان شهرمان ابریست
 
از شرم جور روزگار
  .
 
روز را به شب می رساند
 
تا پدر عاشقی که دستان روزگارش پینه زده است
 
را کودکش نبیند!
  
و هر دو در تاریکی شب بی امان
 
از سیلی های سرمای فراموشی همسایه
 
بلرزند
  .
 
خدایا کجایی ببینی
 
که چگون پدر لرزش دلش را
 
در پس لبخند های امید به فرزندانش می پوشاند؟


  خدایا کجایی ببینی
 
لرزش اندام کودکش را
 
از سرمای بی پناهی را؟

  خدایا کجایی که سقف های دلمان
 
از بی پناهی و تنهایی و دلتنگی روزگار
 
غم را چکه میکند!


  خدایا میدانم...

  میدانم که در این نزدیکی نگاهت به ماست


  اما دلمان را به نگاهت گرم کن
 
تا دلسردتر از این نشویم.


  دل نوشته ی باران