پیرمردی تنها ...
قدم زننان
قدم به قدم تا ناکجا آباد
سرما با سیلی های پی در پی صورتش را سرخ کرده
و دستانش توان نداشتند
از فرط سرما دستان پینه بسته اش را
در جیب فرو برده
چشمانش دیگر فروغی ندارند
و از رنج و دردی کهنه حکایت دارد
به سختی چشمانش را به راه دوخته
به نا کجا آباد
از دیدن او دلم به درد آمد
اما نه
دلسوزی چه فایده ای دارد
شاید این دلسوزی ترحم باشد
ای کاش می شد کاری کرد
دستانش را می گرفتم
و به او آرامش میدادم
که هنوز امیدی هست
ای کاش می شد همچون پدر بزرگم
دستانش را به کمک می گرفتم
و بر دستان خسته و تنهایش بوسه می زدم
ای کاش می شد.
دل نوشته ی باران
اولین پیغامتونو تبریک می گم
بسیـار زیبـاااااااا بود
مرسی عزیزم شما لطف دارین
سلام باران عزیزم
خیلی خوشگله وبلاگت
شعر قشنگت رو قبلا هم خونده بودم و الان هم از خوندنش لذت بردم
همیشه موفق باشی و شاد
سلام مه سیما جووووونم
مرسی از محبتت
بله دارم شعرای قبلیمو میذارم
حتما هم شعرای جدیدمو میذارم . مرسی که سر میزنید و میخونید
عالی
مرسی کوین جونم ممنون که هستی
زیبا بود.تبریک به خاطر پیوستن به جمع وبلاگ نویسان
ممنونم علی آقا از لطفتون مرسی که هستین
سلام باران عزیزم خوش اومدی به جمع کسانی که تنهایی هاشونو تو دفترجه خاطره ای به اسم وبلاگ می نویسن
موفق باشی و سالم
مامانی
سلااااااااااااام مامان جونم
مرسی که هستین و ممنونم از خوش آمدگوییتون