دیروز موهایم را شرابی رنگ کرده ام
به سرخی دلهای عاشقمان.
امروز سیاهشان کرده ام
در سوگ بی وفایی ات.
فردا را ؟
نمیدانم !
حتما روزگار و خاطرات تلخ با تو بودن، رنگ سپید می زند بر جوانی موهای پیر شده ام...
دلنوشته ی باران
ترک خورده اند
واژه های احساس
تا شقیقه های عاشقانه...
باکی نیست
که تو را از واژه و زبانم بگیرند!
ندانستند که تمامت
چگونه ذهن و خیالم را به سلول کشانده!...
باران
در این ماه دلدادگی
روزه ی حسرت آغوش مهربانیت را گرفته ام.
کمی زودتر بیا!
سر سفره ی افطار دوست داشتن...
انتظار تو را می کشم!
باران
دلتنگیهای بی پناهم...
میان سنگینی بغض تنهایی ام،
خفه شده اند.
بی انصاف!
شانه هایت را کم دارم
می فهمی؟!
باران
دلم ویار تو را دارد،
اگر نیایی...
غم دوریت در دلم پیچ میخورد
و دلتنگیهایم را
در چشمان بی رمقِ انتظارم بالا می آورد!
باران
ثانیه های بی تو درد دارد.
هوای بی تو درد دارد.
لعنتی وجودت چه مخدریست
که تمامم بی تو درد شده است؟!
باران
دوست داشتن را...
به صُلابه ی هم آغوشی کشیده ای.
پرنده ی عشق را...
در قفس هوس زندانی کرده ای.
تو روح احساس را کشته ای!
قاتل تمامم تو بودی می فهمی؟!
باران