یوسف من...
باز آ
و کور چشمی نبودنت را
با پیراهن وصال بینا ساز.
یوسف من...
یعقوب و کنعانیان
خوشبختی و آرامش را رهسپارت کردند.
می دانم روزی رسد!
که بوی آمدنت را استشمام خواهم کرد.
می سپارمت به مهربانی
که امید من است.
تقدیم به داداش عزیزم که همه ی عشق منه
دل نوشته ی باران
سلام باران عزیزم
مثل همیشه پر از حس و مهربونی بود
خوش به حال داداشت که خواهر خوبی مث تو داره
امید که روز آمدنش نزدیک باشد.
راستی داداشت مگه سربازه؟
سلام عزیز دل باران
مرسی مه سیمای مهربونم از لطف و توجهت و از اینکه همیشه در کنارم هستی
سلام
ایشالا برادر گرامیتون هر جا که سرزنده و سلامت باشن و به زودی بتونید ملاقاتشون کنید.
شما لطف کردین وبلاگ منو خوندین و نظرتون که همش لطف و محبت بود رو نوشتین.خیلی خوبه که داستانتون چاپ شده،اینطور که معلومه من باید از شما کمک بخوام...
اگر دوباره گذرتون به وبلاگم افتاد ممنون میشم انتقاداتتون رو بخونم
سلامت و شاد باشین
سلام دوست عزیز
ممنونم که قابل دونستین و دل نوشته امو خوندیدن. مرسی از لطف و توجهتون.
خیر داستان چاپ شده به لطف عزیزی انجام شد من واقعا هنوز بلد نیستم فقط گاهی مینویسم هنوز خیلی ایراد داره کارم خودم میدونم بخاطر همین دنبال دوستان نویسنده هستم که راهنمایی بفرمایین.
بله از وبلاگتون لذت میبرم همیشه سر میزنم و منتظر داستان بعدی شما هستم . بازم ممنونم از مهربونیتون.
درود باران عزیز
زنده باشد برادرت و همیشه خوشبخت
سلام شکوفه ی نازم
مرسی عزیزم از لطف و مهربونیت مرسی که کنارم هستی گل قشنگم دلم برات تنگ شده انشالا بشه زودی همدیگه رو ببینیم هر چند کم سعادتی از منه میدونم ولی انشالا میایم دیدن شکوفه ی خوشملم مرسی که هستی عزیز دلم دوست دارم میبوسمت
امیدوارم که روزی یوسف
توی کنعان آغوشت آروم بگیره...
مرسی از مهربونیتون
الهی آمیـــــــــــــــــــن