مشت های بی جان دلتنگیهای زنانه ام را
به خیال سینه ی مردانه ات
که پناه پیکر روزهای تنهایی ام می شود می کوبم!
می بینی!
تنها خیال توست که پناهم می شود.
کجای رویای نداشته ام جا مانده ای
که تنها به خیالت چنگ می زنم؟!
93/3/27
باران
دلکم!
می دانم...
تنهایی
تو را به دیوار دلتنگی می فشارد
و قفسه ی سینه ی احساساتت را خُرد می کند!
.
می دانم
بی وفایی
چه ناجوانمردانه بغض را در گلویت فرو می دهد!
.
می دانم
نامهربانی ها
چه بی رحمانه به جان آسمان چشمانت افتاده اند
و باران بی کسی را
بر گونه ی چروکیده ی صبوریت جاری می کنند!
.
دلکم!
چه کنم که می بینم و حق دم زدن ندارم
محکومم به سکوتی ممتد!
تنها به سوگ غم ها و دلتنگی ها و خاموشیت
بی صدا ضجه می زنم!
باران
تمام تکه های قلب بی فروغم را
عشق تو مرمت کرده است.
می بینی!
تو که باشی...
قلب نیمه جان تنهایی ام
ضربان زندگی می گیرد.
93/3/21
باران
دلم گرفته است
از کوبیدن مشت مشت خاطرات بی تو بودن
بر سینه ی تنهایی ام.
دلم گرفته است
از مرور دوستت دارم هایت
و بی وفایی امروزت.
93/3/21
باران