مادرم دستان آرامشت را به من بده
تا تمامم تو را لمس کند
بودنت را
ماندنت را
آغوشت را
.
نگاهت را برنگردان
که بدون بدرقه ی نگاه مهرت
امیدم می میرد
.
آغوشت را از من مگیر
که بی آغوش امنت
بی پناهی و تنهایی آوار می شود بر دلم
.
خدایا...
مادر را مظهر عشق و فداکاری و مهر و دوستی معنا کردی
و تمامم را از او پر کردی
لبخند زندگی را با وجود او به من بخشیدی
اما...
رفتنش را با اشک ...
پس صبوریش را برایم به یادگار بگذار.
دل نوشته ی باران
(خانم زهره حاجیان) مامان خوب و صبورم درگذشت مادر مهربان و عزیزتان را به شما و خانواده ی مهربونتون تسلیت میگم.
از خدای رحمان و صبوری و مهر برای حاج خانم مهربون که تنها خاطره ای که از ایشون دارم
تنها صدای قشنگ و مهربونشون هست رو آرامش و بهشت خدایش را خواهانم.
همچنین برای شما و خانواده ی محترم صبر و آرامش را.
دوستان گلم برای آرامش روح مهربون مرحومه حاج خانم فاتحه ای مرحمت بفرمایید
و برای صبوری مامان زهره ی عزیزم و خانواده ی گلشون دعا کنید.
ممنونم
آخر زمستان بود و سوسوی سرما خود را کنار می کشید و بهار تازه نفس جایش را می گرفت.عصر دل انگیزی بود،صدای گنجشکها بر شاخسار درختان عریان که به تازگی سبزی بهار در رگ هایشان ریشه دوانده پایان خواب زمستانی و جاری شدن رود زندگی و سبزی بهار را نوید می داد.
با صدای جیک جیک گنجشکها نوشین چشمان خواب آلودش را باز کرد ،نگاهی به ساعت انداخت ساعت 5 بعداز ظهر بود.روی تخت نشست و کش و قوصی به خود داد. آخرین سرمای آب زمستانی را به صورت خسته اش زد، قطره های نو شدن روی چهر اش به بازی در آمدند و نوازشش می کردند و سرخی گونه هایش را چند برابر.
در اتاق کوچک اش پنجره ای رو به خیابان باز می شد که صبح ها نور خورشید را مهمانش میکرد و نوازشگر بیداریش بود و شبها ماه و ستاره ها را برای هم صحبتی و درد و دلهایش می خواند.گوشه اتاق قفسه ای پر از کتاب بود،حافظ ، سعدی و فروغ و...
روبه روی آینه نشست و به خود خیره شد و با خود گفت: چرا باید اسیرباشی؟ چرا نمی توانی مثل دیگران کار کنی؟چرا نمی توانی عاشق باشی؟ پس کی این میله های تنهایی می شکند و رها می شوی؟کاش پرنده ای می شدم و پرواز را یاد می گرفتم، اوج میگرفتم در آسمان و روی ابرها سبک بال بالا و پایین می پریدم،رها می شدم از این زنجیر اسارت رهای رها... به خود آمد و به حرفهای خود لبخند ی زد، چشمان آبی آسمانی اش درخشید و امیدی تازه در چهره اش موج زد.
روسری گل ریز سنتی به سر کرد و به بالکن خانه شان رفت.تنها جایی بود که آرامشش را برهم نمی زد. چند گلدان شمعدانی و حسن یوسف داشت،هر روز به گلهایش که تنها همدم و مونسش بودند آب می داد و کودشان نوازش و عاشقانه هایش بود.بعد کناری می رفت و با صدای آرام و دلنشین شعر می خواند حتی گنجشکها دیگر جیک جیک نمی کردند سکوت می کردند تا از صدای آرام بخش نوشین بی نصیب نمانند.
علیرضا همسایه نوشین بود.پسر جوان و شایسته، قدی بلند و رعنا ،چشمان درشت قهوه ای که مهربانی در آنها موج می زد،موهای مشکی صاف و بینی کشیده و لبهای باریک که خنده را به آنها دوخته بود. جوان خوش مشرب و مودبی که همسایه ها آرزو می کردند دامادشان شود.شاغل بود ودانشجوی فوق لیسانس.
هر روز که نوشین از عاشقانه های سعدی و دیوان حافظ می خواند و با گل هاش درد و دل می کرد،علیرضا تمام اینها را می شنید و هر روز برای شنیدن صدای نوشین در بالکن خانه شان به انتظار می نشست.روزها از پی هم می گذشت و علیرضا بی آنکه نوشین را دیده باشد عاشق تر می شد.اما نوشین نمی دانست که دیوار تنهایی ایش که تنها مونسش بود عاشقانه ها و دل پاکش را برای فرهادی علیرضا نام فاش کرده.
علیرضا چند بار به بهانه هایی به خانه نوشین می رفت اما او را نمی دیدو با مادرش رو به رو می شد.
نزدیک عید بود، هر روز که به تولد بهار نزدیک می شد نوشین عاشقانه تر می سرود و دل علیرضا را اسیرتر. روز عید رسید و همه به عید دیدنی می رفتند، علیرضا فرصت را مناسب دید و تصمیم گرفت همراه مادر برای عید دیدنی به خانه نوشین بروند. علیرضا مرتب تر از همیشه، کت و شلواری مشکی با خطوطی راه راه ظریف و پیراهنی آبی به رنگ چشمان آسمانی نوشین به تن داشت،و دست گلی به دست.
زنگ خانه به صدا در آمد مادر نوشین در را باز کرد و با دیدن علیرضا و دست گلش متوجه قضیه شد. لبخندی به لب نشاند و با روی خوش ازشون استقبال کرد.مهمان ها وارد پذیرایی شدند،علیرضا چشمان پر اشتیاق از دیدن نوشین را روانه راهروی باریکی کرد و انتظار آمدنش را می کشید، که مادرش لبخندی به مادر نوشین زد و با اشاره ای به علیرضا فهماند که پسر خودتو جمع و جور کن.علیرضا هم از خجالت سرش را به زیر انداخت. یک باره مادر علیرضا سکوت را شکست با لبخندی همراه با شیطنت مادرانه رو به مادر نوشین کرد و گفت:پس نوشین جان کجاست؟ نمی آید تا روی ماهش را ببینیم.مادر نوشین لبخندی از شادی زد و گفت : بله حتما ،الان خدمتتون می رسد.مادر نوشین بیا عزیزم .
دختری با صورتی گرد و چشمانی آبی به رنگ آسمان و گونه هایی درخشان همچون تلألوء خورشید و لبان غنچه ای به سرخی گل رز، نوشین نقاشی زیبای بی نظیر خدایش بود.روسری گل ریز فیروزه ایش که تقریبا نزدیک به رنگ چشمانش بود زیبایش را چند برابر می کرد.
سلامی کرد و جلو آمد، علیرضا مات و مبهوت به نوشین خیره شده بود ،خشکش زده بود و تکان نمیخورد.علیرضا شیرین رویاهایش را با آن صدای دلنشین و دلربا بر ویلچر دید. مادر علیرضا که تنها به ویلچر و پاهای بی جان نوشین خیره شده بود.سکوت عجیبی فضای اتاق پذیرایی را گرفته بود مادر نوشین که بهت و تعجب مهمانان را دید غمی از درد نوشین در چشمانش دوید .نوشین با دیدن نگاه های علیرضا و مادرش دل دریای اش همچو آیینه ای شکست و بی هیچ حرفی رو به راهرو برگشت وبه سمت اتاقش رفت که با صدای بریده بریده و آرام علیرضا به خود آمد: سلام نوشین خانم عیدتون مبارک.نوشین برگشت و از برق چشمان علیرضا تا عمق دلش رفت و راز چشمان علیرضا برایش فاش شد . دختر زیبای چشم آسمانی لبخندی از عشق بر لبانش جاری کرد . مادر علیرضا و مادر نوشین نیز لبخند را بر لب مهمان کردند و بهاری تازه را به علیرضا و نوشین تبریک گفتند.
آذر 91
باران
اشک بی پناهیش راهش را خوب بلد است
تنها گونه ی بی تاب بی پدری را در پیش می گیرد
و به چشمان پر از درد تنهایش لبخند می زند.
و پشت سایبان پلکهای کوچکش جمع میشود
چقدر این حجم اشکها برای چشمان کوچکش سنگین است!
بغض بی رحمی روزگار
چنگ می زند بر دل پاره پاره شده اش.
چقدر سخت است
دیدن دستان
رو به سوی آسمانی که
به انتظار لقمه ی محبت
و نوازش آرامش بخش دستان خداوندی گشوده شده است!
دل نوشته ی باران
پسرک فال فروش
زیر پل بی تفاوتی
با دستان کوچک و بی رمق کودکانه اش
غم بی کسی را پشت فال خوشبختی عابران پنهان کرده است
و مشتریان بی خبر
با اسکناس بی اعتنایی و غفلت از دل کوچکش
فال به ظاهر خوشبختی را می خرند
و رد اشک یتیمی را
بر گونه ی سرخ بی پناهیش رها می کنند.
دل نوشته ی باران
در دورترین نقطه ی دنیا هم که باشی
تپش قلبم را خواهی شنید
که چگونه بی قرار
صدایت می زند.
و خاطرات با تو بودن
چگونه ملتمس
به پیراهن ماندنت چنگ می زند.
عطر دوست داشتنت
چگونه دنیای عشقم را پر می کند.
و چشمان پر احساست
چگونه برایم از عشق
غزل می سُراید.
با این همه بودن و مهر و دوست داشتن
کدام فاصله ها قادر به شکستن عشق ابدی ما خواهد بود؟!
دل نوشته ی باران
از میان فصل ها
تنها فصل دیدن تو را دوست می دارم
.
ای گرمترین تابستان محبت
گرما بخش دل یخ زده ی زمستانم شو
.
ای سبزترین بهار احساس
زردی پاییزم را با سبزی بهارت آشتی ده.
دل نوشته ی باران
-سعید جان نمیای بریم؟ نه من کمی دیگه می مونم شما برید بعد
میام دنبالتون.شروع به خواندن فاتحه می کند و چشمانش اشک حسرتهای تنهایی و
طعم تلخ بی کسی را می بارد.
زمان به 30 سال پیش بر می گردد مثل یک فیلم که به عقب برمی گردد و تمام خاطرات را زنده می کند.
تمام
پنجره ها و درهای شیشه ای خانه با چسب پهن پوشیده شده بود.مامان گاهی به
مسجد محله می رفت و کمک میکرد، لباس رزمنده ها رو می شست و لباس پاره ها رو
می دوخت و ...
منم تو حیاط مسجد با بچه ها بازی میکردم .گاهی هم
کنجکاویم گل می کرد و سرباز ها رو سوال پیچ می کردم آنها هم با حوصله جوابم
رو میدادن اما وقتی خسته می شدن و سوال های تمام نشدنی من کلافه شون میکرد
دستی به سرم می کشیدن و میگفتن:عمو جون برو به بازیت برس .
وقتی یادم می افته خندم میگیره چقدر بازیگوش بودم و با سوالهام همه رو فراری می دادم.
-بابا هم مثل اون سربازها جبهه می رفت و هر چند مدتی می اومد خونه ، من می موندم با مامان و آبجی کوچیکم.
یک
شب که بابا از جبهه برگشته بود کنار حوض کوچک وسط حیاط نشست و با دستان
مهربانش آب را به بازی گرفته بود .آمدم کنار بابا نشستم ،پرسیدم:بابا چرا
می رین جبهه؟ گفت:پسرم میرم که از شما و وطنم دفاع کنم. دوباره پرسیدم:بابا
اونایی که میرن جبهه همه شهید میشن؟ بابا لبخندی زد و دستی به سرم کشید و
گفت :نه پسرم . گفتم: بابا یعنی نمیرن پیش خدا؟ بابا منو بغل کرد و سکوت
کرد و به ماهی های قرمز حوض خیره شد. همیشه به این فکر میکردم که چرا بابا
سوالمو بی جواب گذاشت!
-اون موقع کلاس دوم دبستان بودم فقط به فکر بازی و
شیطونی بودم و در دنیایی جدا از دنیای جنگ و غصه و دوری بزرگترها زندگی می
کردم... بی هیچ فکر فردا بازی می کردم ،شیطونی میکردم، بی هوا میدویدم ،
ذوق می کردم ... اما خبر نداشتم که دنیای اطرافم پر از غصه و درده، پر از
دلهای خونین از مرگ فرزندانشون، از ویرانی خونه هاشون و هزار هزار درد
نگفته...
- ساعت 5 بعد از ظهر پاییزی بود تو حیاط نشسته بودم و به
برگهای زرد و نارنجی که حیاط رو پوشونده بودن نگاه میکردم و سعی می کردم
بشمرمشون، هی می شمردم و و اشتباه می کردم و دوباره از اول شروع به شمردن
می کردم ... فقط یک برگ به درخت وسط حیاط کنار حوض که بابا کاشته بود باقی
مونده بود به برگ خیره شدم و یاد بابا افتادم ،دلم براش تنگ شده بود ،خیلی
وقت میگذشت که منو بغل نکرده بود ،از جبهه برام نگفته بود، دلم برای هدیه
خریدن هاش و نوازشهاش تنگ شده بود، دلم برای اون موقعی که نمره بیست
میگرفتم و با ذوق نشون میدادم و تشویقهای بابا که پسرشم و تنها مرد خونه اش
منم تنگ شده بود...
زنگ خونه به صدا در اومد و رشته افکارمو پاره کرد و
منو از رویای حضور بابا جدا کرد. به خودم اومدم ... همون موقع اخرین برگ
هم به زمین افتاد. دلم لرزید با نگرانی به سمت در رفتم.
-کیه؟ منم سعید
جان عمو یوسف در رو باز کن. اومدم عمو جان ، در رو باز کردم ،عمو یوسف رو
که دیدم دلم به آشوب افتاد تا حالا عمو یوسف رو اینقدر پریشون ندیده
بودم... منو که دید اشک گوشه ی چشماش جمع شد اما نمیدانم غرور اجازه جاری
شدنشون رو نمیداد یا نمی خواست من اشک مردانش رو ببینم!
با صدای بریده
بریده و لرزان گفت: سعید جان مامانت خونه است؟گفتم بله الان صداش می کنم...
مامان مامان عمو یوسف اومده با شما کار داره.مامان چادر به سر کرد و اومد
،سلام آقا یوسف چیزی شده؟ چرا سراسیمه اید؟
عمو یوسف باز زبونش بند
اومده بود دستاش رو به هم می مالید و لباش می لرزید و اشک گوشه ی چشماش
امانش رو برید و آرام آرام صورتش رو خیس کرد.
مامان که از نگرانی داشت
سکته می کرد گفت:آقا یوسف تو رو خدا بگید چی شده؟ امیر چیزیش شده؟عمو یوسف
سرشو پایین انداخت و هیچی نگفت فقط آرام اشک می ریخت...یک ساک کوچک و یک
پلاک رو به مامان داد و بدون هیچ حرفی نگاهش رو از ما دزدید سریع خداحافظی
کرد و رفت.
-مامان شوکه شده بود انگار صداشو بریده بودن آرام آرام از روی در سُر خورد و روی زمین نشست.
ساک و پلاک رو هم گرفت بغلش، چشمای مامان رو تا به حال اونطوری ندیده بودم حتی پلک هم
نمی زد مثل باران بهاری اشک هاش روی گونه هاش سُر می خوردن و روسری سفید گل داری که بابا براش خریده بود رو خیس می کردن.
-وقتی اشکهای مامان رو دیدم منم اشکهام سرازیر شدن گفتم مامان جونم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ چرا عمو یوسف ناراحت بود و گریه میکرد؟
یک دفعه مامان منو بغل کرد و با صدای بلند گریه کرد انگار صدای بریده مادر برگشته بود فقط گفت: امیرم چرا ما رو تنها گذاشتی و رفتی؟
اون
لحظه تمام حرفها و خاطرات بابا جلو چشمم اومد، هیچی نمی شنیدم انگار کر
شده بودم فقط صدای بابا تو گوشم می پیچید(سعید بابا شیطونی نکن تو باید بعد
از من مرد خونه باشی) ...هیچی نمی دیدم فقط بابا رو می دیدم که لبخند
می زد و دور می شد لبخندی از جنس فراغ و دوری...
اون لحظه حس کردم تنهاترین پسر روی زمینم... نمی دانستم که اون برگ آخرین برگ شادیه منه که داره خبر غصه ی دوری بابا رو می ده.
-
آه ... سی سال گذشت اما هنوز اون روز برام سخت ترین و تلخترین خاطره باقی
موند. روزی که آخرین برگ شادیها و پناهم روی زمین حسرت و تنهایی ام فرو
ریخت. روزی که آخرین حس پدر داشتنمو می چشیدم...
- به خودم اومدم دیدم عسل دختر 4 ساله ام شونه ام رو تکون میده ... بابا ؟ مامان منتظره نمیای بریم پیشش؟
اشکهام
رو پاک کردم و لبخندی شیرین که آخرین لبخند بابا رو یادم میاره بر لب
نشاندم تا عسلم اشکهام رو نبینه و دل کوچیکش غصه دار نشه...
-بابا بغلم میکنی؟ عسلم رو بغل کردم و دور شدم و تمام تلخی اون روزها رو با شیرینی عسلم به فراموشی سپردم...
و گل های مزار بابا پشت سرمون در دستان باد به بازی در اومدن و بدرقه ی من و عسل کوچولوم شدن.
9 مهر 91
دل نوشته ی باران
بوی پاییز
بوی مهر
بوی آغازی دوباره
کنار پنجره ی خاطره ها
دلم یک فنجان قهوه ی آرامش میخواهد
و نگاه به پرواز گنجشککان شاد
فارغ از هیاهوی زمین
فارغ از غم و گذشته ها
.
دلم تو را میخواهد
که از پشت پنجره انتظار
باران شوی بر دلتنگیها
و مهر و عشق را بر دل رنجورم بباری
ای طراوت بخش لحظه هایم .
دل نوشته ی باران
آقا اجازه مرا در کلاس تان راه می دهید؟!!!!
برداشت 1:خارجی،چشم انداز یک روستای سبز
بالای تپه که بایستی دشتی از شقایق روبرویت قد علم می کند و روستای کوچکی که سبزیش دلت را می برد و گره می زند به رودخانه ای که از کنار ده می گذرد.
بچه روستا هم که باشی دلت غنج می زند که بدوی و میان علفزار ها بازی کنی بی فکر درس و مشق ...
بی فکر فردا.
اینجا روستای من است و آمده ام بعد از سال ها کنار پنجره کوچک مدرسه ام بایستم و خاطرات کودکیم را به تصویر بکشم.
آمده ام بی آنکه کسی مرا بشناسد گوشه ای بنشینم و بیاد بیاورم روزی را که سجاد معلم مهربان مدرسه که سپاه دانش بود و آمده بود تا درس و مشق مان بیاموزد و روستا مدرسه نداشت و میز و نیمکت و تخته سیاه نداشت و من و 17 دختر و پسر روی زمین می نشستیم تا 32 حرف الفبا را مرور کنیم و چه قندی در دلمان آب می شد که یاد گرفته ایم کلمه ای را بنویسیم چند حرفی و جمله ای بسازیم چند کلمه ای ...
برداشت 2:خارجی،
ورودی مدرسه روستا از تخته و نیمکت و مدرسه خبری نبود اما سجاد مهربان تر از آن بود که اتاقش را در اختیار من و 17 دختر و پسر دیگر قرار ندهد.
بچه ها با چه عشقی روی موکت نیمدار طوسی رنگ می نشستند و با ولع به لغزش دستان سجاد بر تخته سیاه نگاه می کردند که صداها را می کشیدند. دخترها سعی در جلو زدن از پسرها داشتند و معمولا هم جلو می زدند و پسرها می خواستند با قلدری بگویند که ما شیریم و ...
برداشت 3: روز،خارجی،محوطه باز کنار مدرسه
پشت پنجره اتاق سجاد - اما - هر روز غوغایی از حجم حضور کسی بود که گنجشک ها میشناختند ش و منتظر صدای خوبش می ماندند.
احمد پسر مشهدی رجب از همان اول نابینا بدنیا آمده بود اما همه دوستش داشتند یادش بخیر ...
و بگذریم از اینکه مشهدی رجب به هر دری زده بود تا احمد را در مدارس عادی یا استثنایی ثبت نام کند و موفق نشده بود ...
احمد هر روز پشت پنجره اتاق سجاد که حالا دیگر اسمش شده بود کلاس می ایستاد و با اشتیاق و حسرت صدای بچه ها را می شنید. دلش می خواست او هم یاد می گرفت اما به خودش نهیب می زد که شرایط تو با بقیه فرق می کند ... نمی توانی ... و اشک از چشمان پر اشتیاق و خاموشش بر گونه های کوچک و سرخش می غلتید و این سوال لعنتی هزار بار در دلش مرور می شد که چرا نمی تواند با سواد شود و مثل بقیه بچه ها درس و مشق بیاموزد؟؟!!
برداشت 4: روز، خارجی؛ محوطه سبز و باز پشت مدرسه ...
سجاد وارد صحنه شو...
و سجاد به آرامی وارد می شود...
احمد طبیعی تر...
صدا...
رفت...
دوربین...
رفت...
تو... اینجا؟؟... آقا ... من ... نمی بینم ... می بینی ... با دلت ...
و احمد در آغوش سجاد آرام گریه می کند ....
گوشه ی سمت راست اتاق سجاد جایی به دور از دست و پا جای امنی برای احمد بود تا بنشیند و یاد بگیرد و از همه بچه ها موفق تر باشد ...
سجاد فرشته ای بود که در دنیای احمد وارد شده بود و او را به دنیای آدم های سالم وصل می کرد.
برداشت آخر: روز، داخلی؛ مطب پزشک ... آقای سجاد ...
درد در شقیقه هایش می پیچد . دستش را به میله صندلی فشار می دهد و به زحمت می ایستد لرزش دستانش می ریزد به تن اش و می لرزاندش ...
سال هاست سجاد بیمار شده و کسی نمی تواند درمانش را تشخیص دهد و آخرین مکان مطب پزشکی است که از معجزه دستان بزرگش می گویند ...
منشی دوباره اسمش را بلندتر خواند: سجاد معصومی ...
با درد کنار پزشک می نشیند و از دردش می گوید ... دستان بزرگ پزشک روی دستانش می لغزد ... دستان سجاد می لرزد ... صدای احمد فضای کوچک اتاق معاینه را پر می کند ...
سلام آقا معلم مرا در کلاستان راه می دهید؟!...
باران
این داستان اولین تجربه داستان نویسیم بود البته به لطف مامان زهره عزیزم که زحمت کشیدن ویرایشش کردن و در مجله پیک توانا سال 91 چاپش کردنو منو با دنیای نوشتن آشنا کردن ممنونم مامان مهربونم.
دوستان خوبم تصمیم گرفتم علاوه بر دل نوشته هام داستان و مطالب دیگرم رو هم اینجا بنویسم امیدوارم با نظرات خوب و مهربونیتون همراهیم کنید و راهنماییم کنید خوشحال میشم