آخر زمستان بود و سوسوی سرما خود را کنار می کشید و بهار تازه نفس جایش را می گرفت.عصر دل انگیزی بود،صدای گنجشکها بر شاخسار درختان عریان که به تازگی سبزی بهار در رگ هایشان ریشه دوانده پایان خواب زمستانی و جاری شدن رود زندگی و سبزی بهار را نوید می داد.
با صدای جیک جیک گنجشکها نوشین چشمان خواب آلودش را باز کرد ،نگاهی به ساعت انداخت ساعت 5 بعداز ظهر بود.روی تخت نشست و کش و قوصی به خود داد. آخرین سرمای آب زمستانی را به صورت خسته اش زد، قطره های نو شدن روی چهر اش به بازی در آمدند و نوازشش می کردند و سرخی گونه هایش را چند برابر.
در اتاق کوچک اش پنجره ای رو به خیابان باز می شد که صبح ها نور خورشید را مهمانش میکرد و نوازشگر بیداریش بود و شبها ماه و ستاره ها را برای هم صحبتی و درد و دلهایش می خواند.گوشه اتاق قفسه ای پر از کتاب بود،حافظ ، سعدی و فروغ و...
روبه روی آینه نشست و به خود خیره شد و با خود گفت: چرا باید اسیرباشی؟ چرا نمی توانی مثل دیگران کار کنی؟چرا نمی توانی عاشق باشی؟ پس کی این میله های تنهایی می شکند و رها می شوی؟کاش پرنده ای می شدم و پرواز را یاد می گرفتم، اوج میگرفتم در آسمان و روی ابرها سبک بال بالا و پایین می پریدم،رها می شدم از این زنجیر اسارت رهای رها... به خود آمد و به حرفهای خود لبخند ی زد، چشمان آبی آسمانی اش درخشید و امیدی تازه در چهره اش موج زد.
روسری گل ریز سنتی به سر کرد و به بالکن خانه شان رفت.تنها جایی بود که آرامشش را برهم نمی زد. چند گلدان شمعدانی و حسن یوسف داشت،هر روز به گلهایش که تنها همدم و مونسش بودند آب می داد و کودشان نوازش و عاشقانه هایش بود.بعد کناری می رفت و با صدای آرام و دلنشین شعر می خواند حتی گنجشکها دیگر جیک جیک نمی کردند سکوت می کردند تا از صدای آرام بخش نوشین بی نصیب نمانند.
علیرضا همسایه نوشین بود.پسر جوان و شایسته، قدی بلند و رعنا ،چشمان درشت قهوه ای که مهربانی در آنها موج می زد،موهای مشکی صاف و بینی کشیده و لبهای باریک که خنده را به آنها دوخته بود. جوان خوش مشرب و مودبی که همسایه ها آرزو می کردند دامادشان شود.شاغل بود ودانشجوی فوق لیسانس.
هر روز که نوشین از عاشقانه های سعدی و دیوان حافظ می خواند و با گل هاش درد و دل می کرد،علیرضا تمام اینها را می شنید و هر روز برای شنیدن صدای نوشین در بالکن خانه شان به انتظار می نشست.روزها از پی هم می گذشت و علیرضا بی آنکه نوشین را دیده باشد عاشق تر می شد.اما نوشین نمی دانست که دیوار تنهایی ایش که تنها مونسش بود عاشقانه ها و دل پاکش را برای فرهادی علیرضا نام فاش کرده.
علیرضا چند بار به بهانه هایی به خانه نوشین می رفت اما او را نمی دیدو با مادرش رو به رو می شد.
نزدیک عید بود، هر روز که به تولد بهار نزدیک می شد نوشین عاشقانه تر می سرود و دل علیرضا را اسیرتر. روز عید رسید و همه به عید دیدنی می رفتند، علیرضا فرصت را مناسب دید و تصمیم گرفت همراه مادر برای عید دیدنی به خانه نوشین بروند. علیرضا مرتب تر از همیشه، کت و شلواری مشکی با خطوطی راه راه ظریف و پیراهنی آبی به رنگ چشمان آسمانی نوشین به تن داشت،و دست گلی به دست.
زنگ خانه به صدا در آمد مادر نوشین در را باز کرد و با دیدن علیرضا و دست گلش متوجه قضیه شد. لبخندی به لب نشاند و با روی خوش ازشون استقبال کرد.مهمان ها وارد پذیرایی شدند،علیرضا چشمان پر اشتیاق از دیدن نوشین را روانه راهروی باریکی کرد و انتظار آمدنش را می کشید، که مادرش لبخندی به مادر نوشین زد و با اشاره ای به علیرضا فهماند که پسر خودتو جمع و جور کن.علیرضا هم از خجالت سرش را به زیر انداخت. یک باره مادر علیرضا سکوت را شکست با لبخندی همراه با شیطنت مادرانه رو به مادر نوشین کرد و گفت:پس نوشین جان کجاست؟ نمی آید تا روی ماهش را ببینیم.مادر نوشین لبخندی از شادی زد و گفت : بله حتما ،الان خدمتتون می رسد.مادر نوشین بیا عزیزم .
دختری با صورتی گرد و چشمانی آبی به رنگ آسمان و گونه هایی درخشان همچون تلألوء خورشید و لبان غنچه ای به سرخی گل رز، نوشین نقاشی زیبای بی نظیر خدایش بود.روسری گل ریز فیروزه ایش که تقریبا نزدیک به رنگ چشمانش بود زیبایش را چند برابر می کرد.
سلامی کرد و جلو آمد، علیرضا مات و مبهوت به نوشین خیره شده بود ،خشکش زده بود و تکان نمیخورد.علیرضا شیرین رویاهایش را با آن صدای دلنشین و دلربا بر ویلچر دید. مادر علیرضا که تنها به ویلچر و پاهای بی جان نوشین خیره شده بود.سکوت عجیبی فضای اتاق پذیرایی را گرفته بود مادر نوشین که بهت و تعجب مهمانان را دید غمی از درد نوشین در چشمانش دوید .نوشین با دیدن نگاه های علیرضا و مادرش دل دریای اش همچو آیینه ای شکست و بی هیچ حرفی رو به راهرو برگشت وبه سمت اتاقش رفت که با صدای بریده بریده و آرام علیرضا به خود آمد: سلام نوشین خانم عیدتون مبارک.نوشین برگشت و از برق چشمان علیرضا تا عمق دلش رفت و راز چشمان علیرضا برایش فاش شد . دختر زیبای چشم آسمانی لبخندی از عشق بر لبانش جاری کرد . مادر علیرضا و مادر نوشین نیز لبخند را بر لب مهمان کردند و بهاری تازه را به علیرضا و نوشین تبریک گفتند.
آذر 91
باران
سلام عزیزم
عالی بود
مرسی که سر زدی
مرسی عزیزدلم
خواهش میکنم ببخش که دیر ب دیر سر میزنم اما هر وقت میام وبلاگ قشنگتو میخونم کلی لذت میبرم مرسی گلکم
سرشار از احساس پاک
ممنونم از خوانش و توجهتون.
سلام دوست من
داستان زیبا و پر احساسی بود،
خیلی لذت بردم. استعداد نویسندگی داری، سعی کن پرورشش بدی،
آفرین.
روزهای خوب و شادی داشته باشی.
سلام مهربونم
مرسی عزیزم خوشحالم که خوشت اومده امیدوارم بتونم از پسش بر بیام .چشم سعیمو میکنم. هر چند اول راهم و این داستانها حقیقتش بدون ویرایش و اولین کارام هستن و میدونم کلی اشکال دارن اما بخاطر تنبلی ویرایش نکردم
مرسی از دلگرمی و مهربونیت عزیز دلم واقعا با حضور سبز همیشگیت روز و شبهامو بهاری میکنی گل بهارم