خدایا...
اشک های یخ بسته
در گوشه ی چشمان صبوریم
دیگر تاب ماندن ندارند
امشب دلم چون کودکی تو را بهانه میکند!
دل نوشته ی باران
خدایــــــــــــــــــــــا
امشب به اندازه ی تمام شب های تنهاییم
بغض دلتنگی تو را دارم.
به اندازه ی تمام سکوتم حرفهای ناگفته دارم.
هنوز هم مهر سکوت بر لبانم زده ام
اما دیگر صبوری جام دلم لبریز شده است.
خموش هم که باشم
چشمان خسته ام فریاد می زنند.
چشمانم را هم که به خموشی محکوم کنم
دلم تو را فریاد می زند.
این چه دلتنگیست که به جان دلم افتاده
که امشب اینگونه مرا بی تاب تو کرده؟!
خدایا
امشب آغوشت را به من میدهی؟
دستت را بر موهایم می کشی و بگویی جان دلم چرا می لرزی من کنارت هستم؟
بغض گلویم را با روزنه ی امیدت بوسه زنی
و دستان خسته ام را در دست گیری و بفشاری
و آرامشت را در رگ های حراسانم تزریق کنی
و لالایی زیبایهایت را در گوشم زمزمه کنی
و لبخند اطمینان بخش را بر نگاه خسته ام بپراکنی؟
خدایا امشب مرا پناه میدهی؟!
دل نوشته ی باران
ای رویای شیرین شب های تنهایی ام
تو میان کدام خواب های آشفته ام گم شده ای
که بی تعبیر تکرار می شوی؟!
دل نوشته ی باران
میبینی...!
تمام شبانه هایم
با خیال حضور تو روز می شود
و خواب را از من می رباید!
دل نوشته ی باران