-سعید جان نمیای بریم؟ نه من کمی دیگه می مونم شما برید بعد
میام دنبالتون.شروع به خواندن فاتحه می کند و چشمانش اشک حسرتهای تنهایی و
طعم تلخ بی کسی را می بارد.
زمان به 30 سال پیش بر می گردد مثل یک فیلم که به عقب برمی گردد و تمام خاطرات را زنده می کند.
تمام
پنجره ها و درهای شیشه ای خانه با چسب پهن پوشیده شده بود.مامان گاهی به
مسجد محله می رفت و کمک میکرد، لباس رزمنده ها رو می شست و لباس پاره ها رو
می دوخت و ...
منم تو حیاط مسجد با بچه ها بازی میکردم .گاهی هم
کنجکاویم گل می کرد و سرباز ها رو سوال پیچ می کردم آنها هم با حوصله جوابم
رو میدادن اما وقتی خسته می شدن و سوال های تمام نشدنی من کلافه شون میکرد
دستی به سرم می کشیدن و میگفتن:عمو جون برو به بازیت برس .
وقتی یادم می افته خندم میگیره چقدر بازیگوش بودم و با سوالهام همه رو فراری می دادم.
-بابا هم مثل اون سربازها جبهه می رفت و هر چند مدتی می اومد خونه ، من می موندم با مامان و آبجی کوچیکم.
یک
شب که بابا از جبهه برگشته بود کنار حوض کوچک وسط حیاط نشست و با دستان
مهربانش آب را به بازی گرفته بود .آمدم کنار بابا نشستم ،پرسیدم:بابا چرا
می رین جبهه؟ گفت:پسرم میرم که از شما و وطنم دفاع کنم. دوباره پرسیدم:بابا
اونایی که میرن جبهه همه شهید میشن؟ بابا لبخندی زد و دستی به سرم کشید و
گفت :نه پسرم . گفتم: بابا یعنی نمیرن پیش خدا؟ بابا منو بغل کرد و سکوت
کرد و به ماهی های قرمز حوض خیره شد. همیشه به این فکر میکردم که چرا بابا
سوالمو بی جواب گذاشت!
-اون موقع کلاس دوم دبستان بودم فقط به فکر بازی و
شیطونی بودم و در دنیایی جدا از دنیای جنگ و غصه و دوری بزرگترها زندگی می
کردم... بی هیچ فکر فردا بازی می کردم ،شیطونی میکردم، بی هوا میدویدم ،
ذوق می کردم ... اما خبر نداشتم که دنیای اطرافم پر از غصه و درده، پر از
دلهای خونین از مرگ فرزندانشون، از ویرانی خونه هاشون و هزار هزار درد
نگفته...
- ساعت 5 بعد از ظهر پاییزی بود تو حیاط نشسته بودم و به
برگهای زرد و نارنجی که حیاط رو پوشونده بودن نگاه میکردم و سعی می کردم
بشمرمشون، هی می شمردم و و اشتباه می کردم و دوباره از اول شروع به شمردن
می کردم ... فقط یک برگ به درخت وسط حیاط کنار حوض که بابا کاشته بود باقی
مونده بود به برگ خیره شدم و یاد بابا افتادم ،دلم براش تنگ شده بود ،خیلی
وقت میگذشت که منو بغل نکرده بود ،از جبهه برام نگفته بود، دلم برای هدیه
خریدن هاش و نوازشهاش تنگ شده بود، دلم برای اون موقعی که نمره بیست
میگرفتم و با ذوق نشون میدادم و تشویقهای بابا که پسرشم و تنها مرد خونه اش
منم تنگ شده بود...
زنگ خونه به صدا در اومد و رشته افکارمو پاره کرد و
منو از رویای حضور بابا جدا کرد. به خودم اومدم ... همون موقع اخرین برگ
هم به زمین افتاد. دلم لرزید با نگرانی به سمت در رفتم.
-کیه؟ منم سعید
جان عمو یوسف در رو باز کن. اومدم عمو جان ، در رو باز کردم ،عمو یوسف رو
که دیدم دلم به آشوب افتاد تا حالا عمو یوسف رو اینقدر پریشون ندیده
بودم... منو که دید اشک گوشه ی چشماش جمع شد اما نمیدانم غرور اجازه جاری
شدنشون رو نمیداد یا نمی خواست من اشک مردانش رو ببینم!
با صدای بریده
بریده و لرزان گفت: سعید جان مامانت خونه است؟گفتم بله الان صداش می کنم...
مامان مامان عمو یوسف اومده با شما کار داره.مامان چادر به سر کرد و اومد
،سلام آقا یوسف چیزی شده؟ چرا سراسیمه اید؟
عمو یوسف باز زبونش بند
اومده بود دستاش رو به هم می مالید و لباش می لرزید و اشک گوشه ی چشماش
امانش رو برید و آرام آرام صورتش رو خیس کرد.
مامان که از نگرانی داشت
سکته می کرد گفت:آقا یوسف تو رو خدا بگید چی شده؟ امیر چیزیش شده؟عمو یوسف
سرشو پایین انداخت و هیچی نگفت فقط آرام اشک می ریخت...یک ساک کوچک و یک
پلاک رو به مامان داد و بدون هیچ حرفی نگاهش رو از ما دزدید سریع خداحافظی
کرد و رفت.
-مامان شوکه شده بود انگار صداشو بریده بودن آرام آرام از روی در سُر خورد و روی زمین نشست.
ساک و پلاک رو هم گرفت بغلش، چشمای مامان رو تا به حال اونطوری ندیده بودم حتی پلک هم
نمی زد مثل باران بهاری اشک هاش روی گونه هاش سُر می خوردن و روسری سفید گل داری که بابا براش خریده بود رو خیس می کردن.
-وقتی اشکهای مامان رو دیدم منم اشکهام سرازیر شدن گفتم مامان جونم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ چرا عمو یوسف ناراحت بود و گریه میکرد؟
یک دفعه مامان منو بغل کرد و با صدای بلند گریه کرد انگار صدای بریده مادر برگشته بود فقط گفت: امیرم چرا ما رو تنها گذاشتی و رفتی؟
اون
لحظه تمام حرفها و خاطرات بابا جلو چشمم اومد، هیچی نمی شنیدم انگار کر
شده بودم فقط صدای بابا تو گوشم می پیچید(سعید بابا شیطونی نکن تو باید بعد
از من مرد خونه باشی) ...هیچی نمی دیدم فقط بابا رو می دیدم که لبخند
می زد و دور می شد لبخندی از جنس فراغ و دوری...
اون لحظه حس کردم تنهاترین پسر روی زمینم... نمی دانستم که اون برگ آخرین برگ شادیه منه که داره خبر غصه ی دوری بابا رو می ده.
-
آه ... سی سال گذشت اما هنوز اون روز برام سخت ترین و تلخترین خاطره باقی
موند. روزی که آخرین برگ شادیها و پناهم روی زمین حسرت و تنهایی ام فرو
ریخت. روزی که آخرین حس پدر داشتنمو می چشیدم...
- به خودم اومدم دیدم عسل دختر 4 ساله ام شونه ام رو تکون میده ... بابا ؟ مامان منتظره نمیای بریم پیشش؟
اشکهام
رو پاک کردم و لبخندی شیرین که آخرین لبخند بابا رو یادم میاره بر لب
نشاندم تا عسلم اشکهام رو نبینه و دل کوچیکش غصه دار نشه...
-بابا بغلم میکنی؟ عسلم رو بغل کردم و دور شدم و تمام تلخی اون روزها رو با شیرینی عسلم به فراموشی سپردم...
و گل های مزار بابا پشت سرمون در دستان باد به بازی در اومدن و بدرقه ی من و عسل کوچولوم شدن.
9 مهر 91
دل نوشته ی باران
این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت؟
هرکجا وقت خوش افتاد همانجــاست بهشت
دوزخ از تیــــرگی بخـــت درون خودِ مــــــاست
گر درون تیره نباشـــد ، همه دنیاست بهشت
سلام عزیزم مرسی از حضور سبزتون در این کلبه کوچک دل نوشته هام خوشحالم دوستانی خوب چون شما در این دنیای قشنگ وجود دارند و کنارم هستن.
مرسی از شعر قشنگتون گلم
سلام دوست من،
چه تغییر کرده اینجا! سبک نوشته هات!
خوبه که داستان می نویسی ، این نشون میده ذهن خلاق و نویسنده ای داری،
این داستانت که خیلی قشنگ بود و البته غمگین که بغض آدم رو می شکنه!
موفق باشی و قلمت سبز باشه عزیزم.
سلاااااااااااااااااااااام الهامم
مرسی عزیزم از حرفهای قشنگ و دلگرم کننده ات مهربونم
بله تصمیم گرفتم داستانهای که قبلا نوشتم البته بدون ویرایشن رو بذارم اینجا و مطالبی که نوشتم و خواهم نوشت شاید باعث بشه دوباره شروع به نوشتن کنم
قربون محبتت الهام جونم انقدر تعریف نکن عزیزم اینا که میگی نیستم فقط خط خطی میکنم
بله غمگینه اما همیشه تو ذهنم بوده این موضوع داستان .خدا کنه بعد از این بتونم بهتر بنویسم خوشحال میشم نوشته هامو نقد کنید.
و دل نوشته هام هم بخاطر وجود دوستام که بهم انگیزه میدن مینویسم این روزا نوشتنم فوران کرده
مرسی از حضور همیشه سبزت گلم