آقا اجازه مرا در کلاس تان راه می دهید؟!!!!
برداشت 1:خارجی،چشم انداز یک روستای سبز
بالای تپه که بایستی دشتی از شقایق روبرویت قد علم می کند و روستای کوچکی که سبزیش دلت را می برد و گره می زند به رودخانه ای که از کنار ده می گذرد.
بچه روستا هم که باشی دلت غنج می زند که بدوی و میان علفزار ها بازی کنی بی فکر درس و مشق ...
بی فکر فردا.
اینجا روستای من است و آمده ام بعد از سال ها کنار پنجره کوچک مدرسه ام بایستم و خاطرات کودکیم را به تصویر بکشم.
آمده ام بی آنکه کسی مرا بشناسد گوشه ای بنشینم و بیاد بیاورم روزی را که سجاد معلم مهربان مدرسه که سپاه دانش بود و آمده بود تا درس و مشق مان بیاموزد و روستا مدرسه نداشت و میز و نیمکت و تخته سیاه نداشت و من و 17 دختر و پسر روی زمین می نشستیم تا 32 حرف الفبا را مرور کنیم و چه قندی در دلمان آب می شد که یاد گرفته ایم کلمه ای را بنویسیم چند حرفی و جمله ای بسازیم چند کلمه ای ...
برداشت 2:خارجی،
ورودی مدرسه روستا از تخته و نیمکت و مدرسه خبری نبود اما سجاد مهربان تر از آن بود که اتاقش را در اختیار من و 17 دختر و پسر دیگر قرار ندهد.
بچه ها با چه عشقی روی موکت نیمدار طوسی رنگ می نشستند و با ولع به لغزش دستان سجاد بر تخته سیاه نگاه می کردند که صداها را می کشیدند. دخترها سعی در جلو زدن از پسرها داشتند و معمولا هم جلو می زدند و پسرها می خواستند با قلدری بگویند که ما شیریم و ...
برداشت 3: روز،خارجی،محوطه باز کنار مدرسه
پشت پنجره اتاق سجاد - اما - هر روز غوغایی از حجم حضور کسی بود که گنجشک ها میشناختند ش و منتظر صدای خوبش می ماندند.
احمد پسر مشهدی رجب از همان اول نابینا بدنیا آمده بود اما همه دوستش داشتند یادش بخیر ...
و بگذریم از اینکه مشهدی رجب به هر دری زده بود تا احمد را در مدارس عادی یا استثنایی ثبت نام کند و موفق نشده بود ...
احمد هر روز پشت پنجره اتاق سجاد که حالا دیگر اسمش شده بود کلاس می ایستاد و با اشتیاق و حسرت صدای بچه ها را می شنید. دلش می خواست او هم یاد می گرفت اما به خودش نهیب می زد که شرایط تو با بقیه فرق می کند ... نمی توانی ... و اشک از چشمان پر اشتیاق و خاموشش بر گونه های کوچک و سرخش می غلتید و این سوال لعنتی هزار بار در دلش مرور می شد که چرا نمی تواند با سواد شود و مثل بقیه بچه ها درس و مشق بیاموزد؟؟!!
برداشت 4: روز، خارجی؛ محوطه سبز و باز پشت مدرسه ...
سجاد وارد صحنه شو...
و سجاد به آرامی وارد می شود...
احمد طبیعی تر...
صدا...
رفت...
دوربین...
رفت...
تو... اینجا؟؟... آقا ... من ... نمی بینم ... می بینی ... با دلت ...
و احمد در آغوش سجاد آرام گریه می کند ....
گوشه ی سمت راست اتاق سجاد جایی به دور از دست و پا جای امنی برای احمد بود تا بنشیند و یاد بگیرد و از همه بچه ها موفق تر باشد ...
سجاد فرشته ای بود که در دنیای احمد وارد شده بود و او را به دنیای آدم های سالم وصل می کرد.
برداشت آخر: روز، داخلی؛ مطب پزشک ... آقای سجاد ...
درد در شقیقه هایش می پیچد . دستش را به میله صندلی فشار می دهد و به زحمت می ایستد لرزش دستانش می ریزد به تن اش و می لرزاندش ...
سال هاست سجاد بیمار شده و کسی نمی تواند درمانش را تشخیص دهد و آخرین مکان مطب پزشکی است که از معجزه دستان بزرگش می گویند ...
منشی دوباره اسمش را بلندتر خواند: سجاد معصومی ...
با درد کنار پزشک می نشیند و از دردش می گوید ... دستان بزرگ پزشک روی دستانش می لغزد ... دستان سجاد می لرزد ... صدای احمد فضای کوچک اتاق معاینه را پر می کند ...
سلام آقا معلم مرا در کلاستان راه می دهید؟!...
باران
این داستان اولین تجربه داستان نویسیم بود البته به لطف مامان زهره عزیزم که زحمت کشیدن ویرایشش کردن و در مجله پیک توانا سال 91 چاپش کردنو منو با دنیای نوشتن آشنا کردن ممنونم مامان مهربونم.
دوستان خوبم تصمیم گرفتم علاوه بر دل نوشته هام داستان و مطالب دیگرم رو هم اینجا بنویسم امیدوارم با نظرات خوب و مهربونیتون همراهیم کنید و راهنماییم کنید خوشحال میشم
وبلاگت خبرنامه نداره از آپ شدنش خبردار بشم؟
لطفا وبلاگت رو توی دایرکتوری وبلاگم لینک کن تا هر روز بهت سر بزنم. ممنون
سلام عزیزم مرسی از حضور و توجه تون .
گلم خبرنامه ندارم و هر کاری میکنم وبلاگتون برام باز نمیشه پیامی میاد مبنی بر اینکه آدرس وبلاگتون عوض شده
مرسی عزیز دلم
بسىار تاثىر گذار نوشته بودى دوست عزىز
قلمت رو دوست دارم؛سرشار از احساس
سرافراز باشى
مرسی دوست عزیز از حضور همیشگی و مهربونی و لطفتون .
پاینده باشید