این روزها هوای دلم مه آلود است
و شبهایم ابری بی هیچ ستاره ای...
تنها در میان هیاهوی بی رحمی روز
و غربت سکوت شب گم شده ام.
با پاهای تاول زده از غصه
راه جاده ی بی انتها را در پیش می گیرم...
بالهای امیدم شکسته،
پاهای جسارت و تلاشم ایستاده،
دستان دلم می لرزد،
چشمان تنهایی ام می ترسد...
اما همچنان جاده را می پیمایم
و خارهای نامهربانی به پایم فرو می رود،
سنگریزه های بی وفایی زخمیم می کند.
به ناگه چشم می گشایم
و نور کوچکی از انتهای جاده ی روزگار می بینم
نزدیکتر می شوم
آری تو هستی
طبیب دردهایم
مرهم تنهایی و زخم اشکهایم
چشمانم با لمس حضور تو پر فروغ می شوند
دستان دلم محکم میشود
در برابر پس لرزه های سختی،
پاهای تاول زده ام امید رفتن میگیرد...
خدایا...
تو طبیب چه دردی هستی
که این چنین تسکین بخشی؟!...
دل نوشته ی باران
درود
درود بر شما و لطف و مهربونیتون
سلام باران عزیز
خدایا...
تو طبیب چه دردی هستی
که این چنین تسکین بخشی؟!...
بسیار دوست دارم این آخر شعرت را،خیلی دوست تر از دوست داشتن
سلام داداش طاها
خوشحالم که خوشتون اومده و شرمنده کردین با این همه تعریف
مرسی از مهربونی و محبتت