آن دم که زن همسایه ...
آن یار قدیمی
با وجود سکوتش و غم نهفته در وجودش
رهگذر همیشگی بود
با چشمان پر دردش
هر روز سلامی می داد و می گذشت
درد و غم را از چشمان معصومش می خواندم
آن روز شومی که
روز آخر بود .
من به عادت دم در منتظر رهگذر بودم
رهگذری که با سکوتش همدردی می کرد
اما ندانستم که روز آخر رهگذرم خواهد بود !
ای کاش سکوت را می شکست
و مرا در غمش شریک می کرد
آن روز به اتفاق رهگذر
با نگاهی معصومانه چشم به من دوخت
اما حتی سلامش را نیمه گذاشت و رفت
بعد از لحظه ای باد خبر مرگش را به من رساند
من نیز در بُهت و حیرت
چشم بر راه رهگذرم دوختم
ولی افسوس ...
که دیر غمش را یافتم
کاش در آن لحظه دستش را می گرفتم
و هر دو با اشک دل
درد را فریاد می کردیم
و این درد او را ازمن نمی گرفت.
دل نوشته ی باران
آفرین به این احساس لطیف و نگاه شاعرانه
ممنونم آقا مهدی شما لطف دارین