ترنم باران

بوی شعر... بوی نم خاک هوای تو... مستم کرده است. غزل های شعرم... تو را می سرایم... با ترنم بارانی تازه.

ترنم باران

بوی شعر... بوی نم خاک هوای تو... مستم کرده است. غزل های شعرم... تو را می سرایم... با ترنم بارانی تازه.

زن همسایه

    

 

  آن دم که زن همسایه ...  

  آن یار قدیمی  

  با وجود سکوتش و غم نهفته در وجودش  

  رهگذر همیشگی بود  

  با چشمان پر دردش   

  هر روز سلامی می داد و می گذشت  

  درد و غم را از چشمان معصومش می خواندم  

  آن روز شومی که   

  روز آخر بود .  

  من به عادت دم در منتظر رهگذر بودم  

  رهگذری که با سکوتش همدردی می کرد  

  اما ندانستم که روز آخر رهگذرم خواهد بود !  

  ای کاش سکوت را می شکست   

  و مرا در غمش شریک می کرد  

  آن روز به اتفاق رهگذر   

  با نگاهی معصومانه چشم به من دوخت  

  اما حتی سلامش را نیمه گذاشت و رفت  

  بعد از لحظه ای باد خبر مرگش را به من رساند  

  من نیز در بُهت و حیرت   

  چشم بر راه رهگذرم دوختم  

  ولی افسوس ...  

  که دیر غمش را یافتم  

  کاش در آن لحظه دستش را می گرفتم  

  و هر دو با اشک دل   

  درد را فریاد می کردیم  

  و این درد او را ازمن نمی گرفت.  

   

   دل نوشته ی باران

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی یکشنبه 6 فروردین 1391 ساعت 08:43 ق.ظ http://mehdi-1360.blogfa.com

آفرین به این احساس لطیف و نگاه شاعرانه

ممنونم آقا مهدی شما لطف دارین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد