این روزها هوای دلم مه آلود است
و شبهایم ابری بی هیچ ستاره ای...
تنها در میان هیاهوی بی رحمی روز
و غربت سکوت شب گم شده ام.
با پاهای تاول زده از غصه
راه جاده ی بی انتها را در پیش می گیرم...
بالهای امیدم شکسته،
پاهای جسارت و تلاشم ایستاده،
دستان دلم می لرزد،
چشمان تنهایی ام می ترسد...
اما همچنان جاده را می پیمایم
و خارهای نامهربانی به پایم فرو می رود،
سنگریزه های بی وفایی زخمیم می کند.
به ناگه چشم می گشایم
و نور کوچکی از انتهای جاده ی روزگار می بینم
نزدیکتر می شوم
آری تو هستی
طبیب دردهایم
مرهم تنهایی و زخم اشکهایم
چشمانم با لمس حضور تو پر فروغ می شوند
دستان دلم محکم میشود
در برابر پس لرزه های سختی،
پاهای تاول زده ام امید رفتن میگیرد...
خدایا...
تو طبیب چه دردی هستی
که این چنین تسکین بخشی؟!...
دل نوشته ی باران
پرنده ی مهر را
سنگ نامهربانی میزنند،
و پرنده ی صداقت را بال می شکنند...
در کدام آسمان پرواز کنم
که این همه سنگ ریزه های نامهربانی
زخمیم نکنند؟!
دل نوشته ی باران
مهدی معمار نژاد
................................
امروز آسمان شهرمان ابریست
خدایا کجایی ببینی
لرزش اندام کودکش را
از سرمای بی پناهی را؟
خدایا کجایی که سقف های دلمان
از بی پناهی و تنهایی و دلتنگی روزگار
غم را چکه میکند!
خدایا میدانم...
میدانم که در این نزدیکی نگاهت به ماست
اما دلمان را به نگاهت گرم کن
تا دلسردتر از این نشویم.
دل نوشته ی باران
تو مشق امشب منی
آنقدر می نویسم
که طلوع کنی.
(شاعر:کریم رجب زاده) نوشته شده توسط سحر مهربانم
..........................
تو مشق هر شب من بودی و هستی
اما نمیدانم چرا هر چقدر تو را می نویسم
باز کم می آورم ات!
دل نوشته ی باران
بغض حسرت گلوی دلم را فشرد
و درد را با قطره اشکی از جنس غم
بر گونه ی پیر زندگی ام غلتاند.
دل نوشته ی باران
رطوبت بغض هایت را لمس کردم،
بغض های من نیز از جنس صدای خسته ی قلبی پر از درد است
که در گلوی سکوت خفه شده است،
و گاه گاهی گوشه ی چشمم را بارانی می کند.
دل نوشته ی باران
تو نیستی...
اما رویای بودنت تمام هستی من است.
تو نیستی و من تمام نبودنت را
در شب تاریک تنهایی
ستاره ی اشک می چینم.
در شب خیال بودن و ماندنت
پر می کشم به آسمان رویای تو.
دل نوشته ی باران
......................
شهاب باران می کنی
شبهای مرا
هر جا که باشی.
رویای تو بهانه زنده بودنم می شود
رویایت را از من مگیر.
(آزاده. م)عزیزم
..........................
شهابی می شوم
در آسمان بی ستاره ام
تا بیابم تو را
ای زیباترین بهانه ی زندگی.
دل نوشته ی باران
.....................
بهانه هم بی تو کم می آورد
بیا و بهانه ی دلم باش تا بخندم.
(آزاده.م)مهربونم
هوش وقت را
به نبض خسته ی باد
می سپارد.
استاد منصور خورشیدی
.........
آری ثانیه ها گویا قصد رقابت دارند
دوان دوان از پی هم می گذرند
و عمر و جوانیم را به دنبال خود می کشانند.
اما چاره ای نیست!
تنها امید و لبخند را همراهشان می کنم
تا در بین شان محو نشوم.
دل نوشته ی باران
افسانه ی رود
با تبار باستانی ایش
آفتاب را در کویر می نشاند.
استاد منصور خورشیدی
..............
این روزها
زمین دل خشکیده است
رود افسانه ای بیش نیست
دل عطشان در پی جرعه ای مهر و عشق
دست به دامان برکه شده است
غافل از اینکه دریای آرامش
در گوشه ای از دل نهان است.
غرق شو در دریای بی کرانش
تا آفتاب غفلت و ناامیدی را
در کویر به تبعید فرستی.
دل نوشته ی باران
دلم قربانگاهیست...
تا ذبح شود روحم.
جانم قربانی توست
دوست داشتن هایت در رگ هایم جاریست.
......
در صحرای عرفات دلم
قربانی می کنم روح و جان و عشق اسماعیلیم را
تو فقط ابراهیم من باش.
.....
قربانی می کنم زنده بودنم را
تا نفس هایت را در هوای عشقی پاک
به عمق دلت دم بدهی.
.....
اسماعیل قربانگاهت می شوم
کافیست عشق را در چشمانم جاری کنی.
عید قربان بر دوستان عزیزم مبارک بادا
دل نوشته ی باران